در یک طبقه بندی بسیار کلی، انسانها یا کنترل گرند و والدانه رفتار می کنند یا کنترل پذیر و کودک وار.
دسته اول دوست دارند دیگران و شرایط را به کنترل بگیرند و احساس خاص بودن و عدم آسیب پذیری می کنند و در حال مراقبت از خود اند: با ثروت اندوزی، جاه طلبی، توجه بیش از حد به ظاهر و جسم و…
دسته دوم دوست دارند کنترل شوند و غالبا به دنبال روابطی اند که احساس وابستگی شان را اغنا کند و ازشان مراقبت شود؛ تا جائی که برای حفظ وابستگی شان حتی شاید باج و سرویس بدهند.
اگر این دو گونه رفتارِ دو سر انتهائی طیف را ریشه یابی کنیم، به ترس های عمیقی می رسیم.
ریشه رفتارهای کنترل گرانه غالباً ترس از آسیب پذیری و پیش بینی ناپذیری امور است، فرد کنترل می کند که آسیب نبیند، که از دست ندهد، که غافلگیر نشود.
رفتارهای کودک وار و کنترل پذیر نیز بیشتر ریشه در ترس از مسئولیت و آزادی دارد، فرد از آزادی اش میترسد، از اینکه زیر پایش خالیست و باید خودش انتخابگر باشد هراس دارد و فکر میکند آنقدرها عُرضه ندارد که مسئول خودش باشد.
این دو گونه رفتار بیمارگون در واقع در حال جنگ با ویژگی های ذاتی زندگی هستند که ماهیتاً اضطراب آورند: اینکه ما ذاتا آسیب پذیریم، اتفاقات غافلگیرکننده و پیش بینی ناپذیرند، آزادیم و بشدت مسئول، زیرپایمان خالیست، و برای رهائی از تردیدها ناچاریم به انتخابگری…
برآیندِ نپذیرفتنِ این واقعیاتِ زندگی و انکار آنها، رفتارهای بیمارگون و آسیب زائیست که در وهله نخست، خودِ فرد را متضرر میسازد و برای رهائی و آرامش روانی ناچاریم این واقعیات را بپذیریم و با اضطراب هایمان، بیرحمانه صادق باشیم.